کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

jaraghe- omid

31 روز مونده به وصال

سلام نبات قلمبه ی مامان. عسلم حالت چطوره؟؟ چه سوال احمقانه ای . نه؟؟ آخه کسی که گوله شده تویه جای تنگ و تاریک حالش چه جوریه؟؟ منم دست کمی از تو ندارم گلم. گاهی اوقات که هوس میکنی پاتو دراز کنی دیگه نفس من بند میاد. چقده دوست دارم بیایی و زودتر اون لپای فندقی و گردتو بوس کنم. چقده دلم میخواد بیایی و اون پاشنه ی پای کوچولوتو قلقلک بدم که موقع خواب هی فشار میدی به شکم من . با اینکه 32 روز دیگه مونده تا تورو به دنیا بیارم از طرفی هم خوشحالم و هم ناراحت . خوشحال بخاطر اینکه هم تو راحت میشی هم خودم. اما ناراحت بخاطر اینکه دلم برای این غلت زدنات و سقلمه زدنات تنگ میشه عزیز دلم. قربونت برم بابامهدی رفته عراق. براش دعا کن که خدا درپناه خودش نگهش دا...
30 تير 1390

انتظار و بازهم انتظار

موفق کسی است که با آجرهایی که بسویش پرتاب میشود برای خود بنایی محکم بسازد.   سلام کامیار کپل مامان . امروز 20 تیرماهه. هفته 33 .نمیدونی این روزا چقدر برام سخت میگذره. شبا خیلی خیلی بد میخوابم. تمام برنامه های تلویزیون و جارو میکنم.    وقتی هم میرم تو رختخواب از گرما و عرق کلافه میشم و همش دارم خودم و باد میزنم.    تا خوابم میبره بیدار میشم ، پیش بسوی wc. خلاصه صبح هم از درد کمر و رون پام بیدار میشم. اما همه این دردا رو به شوق دیدن صورت ماه تو تحمل میکنم گلم. وقتی که صبحا امیرسالار و صدا میکنم که بیدار بشه ، تا صدام بلند میشه تو هم بیدار میشی. آخه چرا اینقدر به صدای مامان حساسی عزیزم؟؟ تو باید حس...
20 تير 1390

بنمای رخ .....

امروز 16 تیرماهه و من هفته 32 و 3 روز هستم. کامیار کپل مامان. دیروز رفتم سونو گرافی تا صورت ماهت و ببینم . به خانوم دکتر گفتم که اگه تونست یه عکس 6 در 4 خوشگل از تو به من بده که بزارم تو آلبومت. اما جنابعالی لج کرده بودی و هرکاری کردیم صورت خوشگلت و چسبونده بودی به شکم مامان و نمیشد که یه عکس تمام رخ از صورتت بندازه . خلاصه یه لحظه که صورتت معلوم شد عکس گرفت و با سیستم سه بعدی نشونم داد . ووووووووواااااییییی  که چقدر خوشحال شدم صورت ماهت و دیدم عسلم. قربون اون لپ خوشگلت بشم من... حالا که دیدمت دیگه هرروز دلم میخواد بغلت کنم و لپت و ببوسم. به امیرسالار گفتم که خیلی شبیهش هستی . برق شادی از تو چشمش پیدا بود. امیدوارم که برای هم داداشای ...
16 تير 1390

منم آدمم !!!!!!

سلام گل پسر قند عسل نفس طلاي مامان.!   قربونت برم كه اينقدر تو ميفهمي عزيز دلم. ماجرا از اين قراره كه چند روزي بود كه بابامهدي رفته بود ماموريت. ديروز عصري كه اومد خونه تا صداي بابا رو شنيدي سريع واكنش نشون دادي. خلاصه تا شب پوست شكم من داشت پاره ميشد اينقدر كه با اون دست و پاهاي كوچولوت فشار دادي به شكم من. تا اينكه آخر شب كه بابا خواست بخوابه ديدم تو هنوز داري وول ميخوري. به بابا گفتم كه يه كمي هم توروتحويل بگيره. احساس كردم از اينكه بابا با تو سلام عليك نكرده و با تو حرفي نزده تو دلخوري. خلاصه بابا هم دستشو گذاشت روي شكمم و تو سرتو چسبوندي به دستش و گاهي هم با دستت به بابايي دست دادي و بالاخره آروم شدي. بابا داشت از تعجب شاخ د...
11 تير 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد